جوان آنلاین: درست همان جادهای که حسین مجیدی، کودک چهارساله، با چشمان درخشانش به بیلبوردهای شهدای کودک خیره شده و با زبان شیرینش پرسیدهبود: «بابا، عکس من هم میتواند روی تابلو باشد؟» چند روز بعد شاهد پرواز ابدی او شد؛ پیکری کوچک، اما دلی بزرگ که با رضایت خانوادهاش جان چند بیمار نیازمند را نجات داد.
جاده چالوس در آرامش نسبی خود نفس میکشید. نسیمی خنک از میان درختان پیچدرپیچ مرزنآباد میگذشت و خانواده مجیدی در راه سفری کوتاه به سمت چالوس بودند. مسیر میان مرزنآباد تا نمکآبرود با بیلبوردهایی آذین شدهبود؛ تصاویری از کودکان معصومی که در آتش جنگ تحمیلی ۱۲ روزه پرپر شدند. حسین، پسرک چهارساله خانواده، چشمان درخشانش را به این تابلوها دوخت. صدایش کودکانه بود، اما سؤالی عمیق در دل پدر نشاند: «بابا… چرا عکس بچهها رو زدن روی تابلوها؟ … میشه عکس منم یه روز اون بالا باشه؟» مرتضی، پدر حسین، لحظهای ماند. چه پاسخی میتوانست به این آرزو بدهد؟ پسرکش با شیرینزبانی ادامه داد: «من کشتیگیرم بابا… میشه عکس منم باشه؟»
آن روز سخت
کسی گمان نمیبرد همین سؤال ساده، چند روز بعد معنایی سنگین بیابد. صبح حادثه، همه چیز خیلی عادی آغاز شد. حسین همراه پدر برای خرید نان به نانوایی رفت، اما در یک چشم بههمزدن، زندگی مسیر دیگری گرفت. خودرویی عبوری با حسین برخورد کرد. فریادها بلند شد، خودرو ایستاد، مردم به کمک شتافتند. اورژانس آمد و کودک بیهوش را به بیمارستان طالقانی چالوس رساندند. ظاهرش زخمی نداشت، اما درون سر کوچکش طوفانی به پا شدهبود. پزشکان گفتند آسیب مغزی شدید است. خانواده، با آخرین امید، او را به تهران، به بیمارستان مرکز طبی کودکان منتقل کردند، اما پس از چند روز، پزشکان خبر تلخ را دادند: حسین به مرگ مغزی مبتلا شده و امیدی به بازگشت نیست. مرتضی روایت میکند: «شنیدن این کلمه، سختترین لحظه زندگیام بود. بچهام چهار سال بیشتر نداشت…، اما عقلش از خیلی بزرگترها بیشتر بود. وقتی موضوع اهدای عضو مطرح شد، همسرم، دختر و پسر بزرگترم با وجود اندوه پذیرفتند. گفتیم اگر خدا حسین رو از ما گرفت، بقیه اعضایش به دیگران زندگی بده.»
آخرین وداع
نوزدهم شهریور، اتاق عمل بیمارستان سینا شاهد وداع آخر بود. مرتضی و فرزندانش بر دستان کوچک حسین بوسه زدند و اشک ریختند. مادر حسین تاب نداشت، اما دلش را سپرد به ایمان. اعضای حسین، دو کلیه و کبدش، به بیماران نیازمند اهدا شد. حسین مجیدی در بیستم شهریور در قطعه ۳۰۷ بهشتزهرا آرام گرفت، اما خاطره نگاهش، آرزوی سادهاش و نامش حالا نه فقط بر تابلوهای جاده چالوس، بلکه بر دل هزاران انسانی حک شده که داستان او را شنیدهاند.
پدر با صدایی بغضآلود، اما محکم میگوید: «امیدوارم خدا از ما راضی باشه. حسین عکسش رو خواست روی بیلبورد باشه…، اما حالا فکر میکنم، تصویر واقعی اون در دل کسانی است که به زندگی برگشتند.»